پردیس
دنیا، مثل یک دوربین عکاسی است، پس عادت کنیم همیشه لبخند بزنیم

 



 




تاریخ: جمعه 2 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

یک راهبه می تواند سرتاپای خود را بپوشاند تا زندگیش را وقف عبادت کند , درست است ؟
اما چرا وقتی یک زن مسلمان این کار را انجام دهد , مورد ملامت قرارمیگیرد ؟




تاریخ: چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان


هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!




تاریخ: شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان


قرآن اظهار مي دارد كه دو دريا وجود دارند كه با هم تلاقي دارند اما به خاطر سد و حايلي كه ميان آنهاست، با هم مخلوط نمي شوند.
بديهي است كه اگر درياها باهم تلاقي كنند، مخلوط مي شوند. اما قرآن از پديده اي غيرمعمول خبر مي دهد كه دانشمندان اخيرا آن را كشف كرده اند. اقيانوس هاي مديترانه و اطلس (آتلانتيك) از نظر مواد تشكيل دهنده شيميايي و زيست شناختي، باهم تفاوت دارند. دانشمند فرانسوي جكوئزيوز كاستي كه تحقيقات زيردريايي گوناگوني را در تنگه جبل الطارق به اجرا گذاشته است، تا اين پديده را تبيين كند، به اين نتيجه رسيده است كه: «به طور غيرمنتظره اي، چشمه هاي آب تازه از سواحل شمالي و جنوبي جبل الطارق جريان مي يابند. اين چشمه هاي عظيم كه در زاويه هاي 45درجه به طرف يكديگر حركت مي كنند، يك سد دوسويه را شكل مي دهند. علت اين مسئله اين واقعيت است كه اقيانوس هاي مديترانه و اطلس (آتلانتيك) نمي توانند باهم درآميزد و مخلوط شوند.»
آيا رسول الله (ص) درباره مواد تشكيل دهنده شيميايي و زيست شناختي آب دريا تحقيقاتي انجام داده بوده تا اين پديده هاي نامتعارف را كشف كند..؟




تاریخ: دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 


 
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!!
 

 




تاریخ: پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از  کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه  اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ،  پدر روحانی براتون چی موعظه  کرد ؟!
خانم پیر مدتی  فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم  نمیتونم به یاد بیارم  !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم  ممکنه  بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید :  تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد  آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد  : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت  و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت  و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

 





تاریخ: پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

گروه اینترنتی قلب مندر میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است؛ عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:کجا؟ عابد گفت:تا آن درخت برکنم؛

گفت : دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند. در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟

ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

منبع:کیمیای سعادت، ص 757


 

 




تاریخ: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

در Malachi آیه 3:3 آمده است:
او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.»
 این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل  خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند. همان هفته با یک نقرهکار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند.
او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میکرد، دید که او قطعهای نقره را روی آتش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصیهای آن سوخته و از بین برود. زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میشویم. بعد دوباره به این آیه که میگفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد.
از نقرهکار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟ مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظهای نقره را رها کند، خراب خواهد شد. زن لحظهای  سکوت کرد.
بعد پرسید: «از کجا میفهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»
اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.
«زندگی چون یک سکه است. تو میتوانی آن را هر طور که بخواهی خرج کنی، اما فقط یک بار.»

 




تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

قرآن کتابی است که با نام خدا آغاز مي‌شود و با نام مردم پایان مي‌پذیرد. کتابی آسمانی است اما ــ بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی مي‌پندارند و بی‌ایمانان امروز قیاس مي‌کنند ــ بیشتر توجهش به
طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد!

کتابی است که نام بیش از 70 سوره‌اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از 30 سوره‌اش از پدیده‌های مادی و تنها 2 سوره‌اش از عبادات! آن هم حج و نماز. 

کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست.
کتابی است که نخستین پیامش خواندن است و افتخار خدایش به تعلیم ؛ تعلیم انسان با قلمآن هم در جامعه‌ای و قبایلی که در آن کتاب و قلم و تعلیم و تربیت مطرح نیست.

این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند ، لایه ‌ش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد ، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را که خواندنی نام دارد دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی به کار رفت ، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند ، و چون در بیداری رهایش کردند ، بالای سر در خواب گذاشتند و بالأخره این که مي‌بینی اکنون در خدمت اموات قرارش داده‌اند و نثار روح ارواح گذشتگان! و ندایش از قبرستان‌های ما به گوش مي‌رسد!

قرآن! من شرمنده توأم اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند مي‌شود همه از هم مي‌پرسند: چه کسی مرده است؟! چه غفلت بزرگی که مي‌پنداریم خدا تو را برای  مردگان ما نازل کرده است!
قرآن! من شرمنده توأم اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده‌ام!
یکی ذوق مي‌کند که تو را بر روی برنج نوشته! یکی ذوق مي‌کند که تو را فرش کرده! یکی ذوق مي‌کد که تو را با طلا نوشته! ‌یکی به خود مي‌بالد که تو را در کوچکترین قَطعِ ممکن منتشر کرده و ... آیا
واقعاً خدا تو را فرستاده تا موزه سازی کنیم؟!
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو. آنان که وقتی تو را مي‌خوانند ، چنان حظ مي‌کنند که گویی قرآن همین الآن بر ایشان نازل شده است.

آنچه ما با قرآن کرده‌ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیده‌ایم.

به یاد آوریم تذکر قرآن را که از این امت شکایت مي‌کند که بار خدایا! من در نزد اینان مهجور ماندم!

 




تاریخ: دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شدناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت




تاریخ: شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 535
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



.