پردیس
دنیا، مثل یک دوربین عکاسی است، پس عادت کنیم همیشه لبخند بزنیم

به قـــولِ مایکل اسکوفیلد
همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.

به قـــولِ خسرو گلسرخی:

بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بیعرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم...!

به قـــول ارنستو چه گوارا
دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند...
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید
یک گل کاشته باشم

به قـــولِ ژان پل سارتر
از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد!

به قـــولِ برتراند راسل
مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،
در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند


 




تاریخ: پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

ترجیح میدهم که شکستی صادقانه باشم تا موفقیتی پر نیرنگ

 

 

پیش از گفتن، گوش فرا دار. پیش از نگاشتن، اندیشه کن. پیش از خرج کردن، کسب کن.
پیش از انتقاد، صبر کن. پیش از دعا، ببخش. پیش از دست کشیدن، سعی کن.
در کنکاش خویشتن، حقیقت را کشف کردم. در کنکاش حقیقت، عشق را کشف کردم.
در کنکاش عشق، ایمان به خدا را یافتم. و در ایمان، همه چیز را یافتم.

در گذر از دریای زندگی،
از طوفان و آبهای خروشان نپرهیز.
تنها بگذار تا بگذرند.
تنها کشتی خود را بران
هموراه بیاد داشته باش،
دریای آرام هرگز دریانوردی ماهر نمیسازد.


مهمترین چیز در هر رقابتی، نه پیروز شدن، بلکه شرکت کردن است.
همچنین، مهمترین چیز در زندگی، نه چیرگی، که تلاش است.
نکته اساسی نه فتح کردن، که نیک پیکار کردن است.

هنگامی که اشتباهی میکنی، مدتها برای نظاره دوباره به آن به گذشته بازنگرد.
عبرتی را که از آن گرفته ای به یاد داشته باش، و به پیش رو بنگر.
اشتباهات، آموزشهای خِرد هستند، گذشته قابل تغییر نیست.
آینده هنوز در اختیار توست.


مردم آنچه را که گفته ای فراموش خواهند کرد.
آنان آنچه را که انجام داده ای به فراموشی خواهند سپرد.
اما هرگز از یاد نخواهند برد که باعث شده اید چه احساسی نسبت به خود داشته باشند

امروز شروع کن، با هر کس که به او بر میخوری جوری رفتار کن که گویی، دیگر هرگز فرصت ملاقات ایشان را نخواهی داشت.
محبت، مهر و درک و توجه خود را به ایشان نیز تعمیم بده، بدون هیچ چشمداشتی برای قدردانی.
زندگی ات هرگز مانند گذشته نخواهد بود.


امروز، روزی نوست!
بسیاری این روز را درخواهند یافت.
بسیاری آن را سرشار خواهند زیست.
 
چرا تو از آنان نباشی؟









 




تاریخ: چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان




تاریخ: سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان


 
داستان قورباغه ها
frogs
قورباغه ها 
 
Once upon a time there was a bunch of tiny frogs..... Who arranged a running competition
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند .
 
The goal was to reach the top of a very high tower
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
 
A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
 
The race began ....
و مسابقه شروع شد ....
 
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower .
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند ..
 
You heard statements such as
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :

'Oh, WAY too difficult !!' 
' اوه,عجب کار مشکلی !!'

'They will NEVER make it to the top .' 
'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
.'
or :  
یا :
'Not a chance that they will succeed.. The tower is too high!' 
'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !'
 
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower . 
 
 
You heard statements such as
Oh, WAY too difficult !!' 
'They will NEVER make it to the top
Not a chance that they will succeed.. The tower is too high!'  .... The tiny frogs began collapsing. One by one .... 

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...
 
Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher .... 
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...

The crowd continued to yell,  'It is too difficult!!! No one will make it!' 
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'
 

More tiny frogs got tired and gave up .... 
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف 
...
But ONE continued higher and higher and higher .... 
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....

This one wouldn't give up ! 
این یکی نمی خواست منصرف بشه !  
 
At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top ! 
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it ? 
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal ? 
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
 
It turned out .... 
و مشخص شد که ...

That the winner was DEAF !!!! 

برنده ی مسابقه کر بوده !!!
 

The wisdom of this story is
Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ...   because they take your
most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in
your heart!

Always think of the power words have . 
Because everything you hear and read will affect your actions

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
همیشه به
قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
Therefore
پس :

ALWAYS be.... 
همیشه ....
 


POSITIVE!
مثبت فکر کنید !


And above all : 
و بالاتر از اون  
 


Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید

 

رسید !
 


Always think
و هیشه باور داشته باشید :
God and I can do this ! 
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم
Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart   
  آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت

 




تاریخ: سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

فردوسی، شاعری است که با خنده هر مظلومی، شاد می شود و با اندوه آنها، جامه سیاه بر تن می کند.

او از هنر و شعر و احساس، بناهایی ساخته است که هیچ توفان سختی، نمی تواند خرابش کند و هیچ حادثه ای نمی تواند از یادها و خاطره ها پاکش.

«بناهای آباد گردد خراب

ز باران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نباشد گزند».

فردوسی، نقاشی است که با زبان خامه، تاریخ می آفریند و از هر رنگ عشق و تنفر در آن به کار می برد.

زنده باد یادش و درخشان باد نامش بر فراز تاریخ.

 




تاریخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

مادر قدیم
Iran Eshgh Group !
گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن اموخت
لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست
(ایرج میرزا)






مادر جدید
Iran Eshgh Group !
گویند مرا چو زاد مادر

روی کاناپه لمیدن آموخت
شبها بر ماهواره تا صبح

بنشست و کلیپ دیدن آموخت
بر چهره سبوس و ماست مالید

تا شیوه ی خوشگلیدن آموخت
بنمود تتو دو ابروی خویش

تا رسم کمان کشیدن آموخت
هر ماه برفت نزد جراح

آیین چروک چیدن آموخت
دستم بگرفت و برد بازار

همواره طلا خریدن آموخت
با قوم خودش همیشه پیوند

از قوم شوهر بریدن آموخت
آسوده نشست و با اس ام اس

جکهای خفن چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب و روز

از پیک مدد رسیدن آموخت
پای تلفن دو ساعت و نیم

گل گفتن و گل شنیدن آموخت
بابام چو آمد از سر کار

بیماری و قد خمیدن آموخت




تاریخ: جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان


زن گرفتم شدم اي دوست به دام زن اسير …........... من گرفتم تو نگير
چه اسيري كه ز دنيا شده ام يكسره سير … ............من گرفتم تو نگير
بود يك وقت مرا با رفقا گردش و سير …................... ياد آن روز بخير
زن مرا كرده ميان قفس خانه اسير …..................... من گرفتم تو نگير
ياد آن روز كه آزاد ز غمها بودم …............................ تك و تنها بودم
زن و فرزند ببستند مرا با زنجير ….......................... من گرفتم تو نگير
بودم آن روز من از طايفه دّرد كشان ….................... بودم از جمع خوشان
خوشي از دست برون رفت و شدم لات و فقير …..... من گرفتم تو نگير
اي مجرد كه بود خوابگهت بستر گرم ….................. بستر راحت و نرم
زن مگير ؛ ار نه شود خوابگهت لاي حصير …............ من گرفتم تو نگير
بنده زن دارم و محكوم به حبس ابدم ….................. مستحق لگدم
چون در اين مسئله بود از خود مخلص تقصير ........… من گرفتم تو نگير
من از آن روز كه شوهر شده ام خر شده ام …........ خر همسر شده ام
مي دهد يونجه به من جاي پنير …........................ من گرفتم تو نگير
 




تاریخ: شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

يک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،
ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید
.
هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد ، که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد
  .
وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.
به ناچار خودش برگشت پایین .
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده،
 بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصر الدین گفت:

لعنت بر من
   که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیعی  برسد
هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد
!!!

 




تاریخ: شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

http://bahareh-delsetan.persiangig.com/audio/2zi60b6%5B1%5D.gif 
یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تنش از گل سرخ. 
اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد.
و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد. 
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم.
اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
 

*

سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
 

*

و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. 
 
پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر
*
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود.
عرفان نظرآهاری
 
http://bahareh-delsetan.persiangig.com/audio/2zi60b6%5B1%5D.gif

 




تاریخ: شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

روزی من با یک تاکسی به فرودگاه مي رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:
((قانون کامیون حمل زباله.))
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال،  ناکامی،  خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان  تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.
 
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))
 

زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

 

 

 




تاریخ: شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 


 
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!!
 

 




تاریخ: پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از  کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه  اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ،  پدر روحانی براتون چی موعظه  کرد ؟!
خانم پیر مدتی  فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم  نمیتونم به یاد بیارم  !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم  ممکنه  بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید :  تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد  آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد  : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت  و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت  و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

 





تاریخ: پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

 

 


 
پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملالشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.

امتحان از این قرار بود که بهار می‌بایست در مجلسی حضور پیدا کند و با واژه‌هایی که به او گفته می‌شد، از خود رباعی بسراید که دربرگیرنده همۀ آن واژه ها باشد.
اولین سری واژه‌ها از این قرار بود:
خروس ، انگور ، درفش ، سنگ

و بهار اینچنین سرود
برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصۀ مشت است و درفش
جور تو و دل ، صحبت سنگ است و سبوست
سپس واژه های :
تسبیح ، چراغ ، نمک ، چنار

بهار سرود :
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید ا نو ا ر
کس شهد ندیده است در کام نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار

و در آخر:
گل رازقی ، سیگار ، لاله ، کشک
و بهار چنین سرود :
ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدۀ مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک
بهار خود می گوید : در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخگنی پرداخته با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه باز هل من مزید گفته و چهارچیز دیگر به کاغذ نوشت و گفت تواند بود که در آن اسامی تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من ، بایستی بهار این چهار چیز را بسراید :
آینه ، اره ، کفش ، غوره

من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده ، وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم در آن هجو به حصول پیوست و آن این است :

چون آینه نورخیز گشتی احسنت !
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت!
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره
 نشده مویز گشتی احسنت!




 
 

 
 

 




تاریخ: سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان




تاریخ: سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

تا‌به‌ حال به ‌وجود رودخانه ‌ای در زیر دریا فکر کردید ؟!

در منطقه ‌ی Cenote Angelita در کشور مکزیک این محل وجود داره


این تصاویر زیبا توسط Anatoly Beloshinchin گرفته شده ، اون در مورد این محل می‌ گوید: «ما در عمق ۳۰ متری هستیم ، آب تمیز و تازه ‌ای در این قسمت وجود داره - بعد در عمق ۶۰ متری ، آب شور (نمک) را حس می‌ کنیم و در زیر این قسمت من یک رودخانه می ‌بینم ، یک جزیره و شاخ و برگ ‌هایی که در اطرافش هست - واقعیتش این هست که رودخانه ‌ای که شما می‌بینید ، لایه ‌ای از هیدروژن سولفید هست.»


باید حس جالبی باشد دیدن یک رودخانه در عمق ۶۰ متری دریا





تاریخ: شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

 
 

*این روزها به جای" شرافت" از انسان ها *

 

* فقط" شر" و " آفت" می بینی !*

*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
 

*راســــــتی،

 

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!

 

"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب*

*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 

*می‌دونی"بهشت" کجاست ؟ *

 

*یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب ! *

 

*بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...*

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 

*وقتی کسی اندازت نیست *

 

* دست بـه اندازه ی خودت نزن...*

*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 

*این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!

 

بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،

 

بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا

 

*بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام

 

،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح

 

، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان *

 

*بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو......*

*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 

*ماندن به پای کسی که دوستش داری *

 

* قشنگ ترین اسارت زندگی است !*

*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 

*می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما*

 

* بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...*

*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
می دانی
 

یک وقت هایی باید

 

روی یک تکه کاغذ بنویسی

 

تـعطیــل است

 

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

 

باید به خودت استراحت بدهی

 

دراز بکشی

 

دست هایت را زیر سرت بگذاری

 

به آسمان خیره شوی

 

و بی خیال ســوت بزنی

 

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

 

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

 

آن وقت با خودت بگویـی

 

بگذار منتـظـر بمانند !!!*

*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 

*مگه اشك چقدر وزن داره...؟ *

 

*که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...*

*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 

*من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...*

 

* یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم *

 

* ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...*

 

*و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!!*

 

 




تاریخ: شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان
 
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
  
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم

حسین پناهی
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
*اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند*
*دیگر گوسفند نمی درند*
*به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...*
*♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

*مي داني ... !؟ به رويت نياوردم ... ! *
* از همان زماني كه جاي " تو " به " من " گفتي : " شما " *
*فهميدم *
*پاي " او " در ميان است ...*
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡ 
**اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!*
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡ 
*می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .*
* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *
*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... *
*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *
*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *
*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود * 

*و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!*




تاریخ: شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان




تاریخ: پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

هنر

 

dl.drelahi.net/mp3/172_Honar.mp3




تاریخ: سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

موسیقی

 

dl.drelahi.net/mp3/173_Mosighi.mp3




تاریخ: سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

عرفان در تکنولوژی

 

dl.drelahi.net/mp3/016_Erfan_Dar_Teknology_1.mp3

 

dl.drelahi.net/mp3/017_Erfan_Dar_Teknology_2.mp3




تاریخ: سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

 
مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از
بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي
كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت
كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از
صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.

مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست
يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني
آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار
حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز
در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه
خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز
شد.

مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي
نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در
آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر
بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار
خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود
آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر
مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!.

مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با
يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش
افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش
كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع
متعاقبان پيوست!.

مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را
به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم
ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه
خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ
رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون
از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به
درون خواند.

نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك
چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه
بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز
نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند!
و چون يهودي سود خود را در انصراف از
شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش
كرد!.

جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين
مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد،
هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش
حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.
حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير
همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي،
چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و
جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود،
به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد
محكوم كرد!.

چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت
بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي
جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش
(عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست
رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!.
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال
مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به
جانب در دويد.

قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت
توست! صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد
كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کره‌گي دُم نداشت

 

 




تاریخ: شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی‌پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی‌اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی‌خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می‌خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال‌ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می‌کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی می‌گرفت.

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.

پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

 

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد




تاریخ: شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان




در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با
پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی
که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از
انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و
به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و ...گفت:
جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه
مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره
ای نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
 به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.
 

دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.
این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار
کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را از
گمراهی رها سازد، آماده کرد

 




تاریخ: شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رضا ارضی سلطان

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 34
بازدید کل : 547
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



.